عروس خودپسندي ، آشپزي بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگي مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يك روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس مي خواست پلو بپزد ولي بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر از كسي نپرسد پلويش خراب مي شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرويش مي رود و او را سرزنش مي كند .

پيش مادر شوهرش رفت و سعي كرد طوري سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزي كند .

از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟

مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدي ؟

عروس گفت : اختيار داريد تا حالا‌ هزار بار پلو پخته ام . ولي اگر شما هم بفرمائيد بهتر است .

مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاك مي كني .

عروس گفت : ميدانم .

مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا مي شوئي و مي گذاري تا چند ساعت در آب بماند .

 عروس گفت : ميدانم .  

مادرشوهر گفت : برنجها را توي ديك مي ريزي و روي آن آب مي ريزي و كمي نمك مي ريزي و مي گذاري روي اجاق تا بجوشد .

عروس گفت : اينها را مي دانم .

مادرشوهر گفت : وقتي ديدي مغز برنج زير دندان خشك نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادي آن برود . بعد دوباره آنرا روي ديك بگذار و رويش را روغن بده .

عروس گفت : اينها را مي دانم .

مادر شوهر از اينكه هي عروس مي گفت خودم مي دانم ناراحت شد و فكر كرد به او درسي بدهد تا اينقدر مغرور نباشد  ، براي همين گفت : يك خشت هم بر در ديك بگذار و روي آنهم آتش بريز و بگذار تا يك ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد .

 عروس گفت : متشكرم ولي اينها را مي دانستم  .

عروس به تمام حرفها عمل كرد وآخر هم يك خشت خام بر در ديك گذاشت . ولي بعد از چند دقيقه خشت بر اثر بخار ديك وا رفت و توي برنجها ريخت .

عروس كه رفت پلو را بكشد ديد پلو خراب شده و به شوهرش گله كرد . شوهرش پرسيد : چرا خشت روي آن گذاشتي ؟

عروس گفت :‌ مادرت ياد داد . راست كه ميگن عروس و مادرشوهر با هم نمي سازند .

مادر شوهر رسيد و خنده كنان گفت : دروغ من در جواب دروغهاي تو بود ، من اينكار را كردم تا خودپسندي را كنار بگذاري  و تجربه ديگران را مسخره نكني .
عروس گفت :  من ترسيدم شما مرا سرزنش كنيد .

مادر شوهر گفت : سرزنش مال كسي است كه به دروغ مي خواهد بگويد كه همه چيز را مي دانم . هيچ كس از روز اول همه كارها را بلد نيست ولي اگر خودخواه نباشد بهتر ياد مي گيرد . حالا هم ناراحت نباشيد ، من جداگانه برايتان پلو پخته ام و حاضر است برويد آنرا بياوريد و سر سفره ببريد


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

 روزي روباه  ، خروسي را گرفت و دويد تا او را در يك جاي امن بخورد .

خروس كه جان خود را در خطر ديد سعي كرد كه حقه اي به روباه بزند تا او دهانش را باز كند و از دست او فرار كند بنابراين  به او گفت : اگر مرا ول كني در حق تو دعاي خير مي كنم .

اما روباه كه خيلي زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعاي تو اجابت مي شود براي خودت دعا كن .

خروس دوباره كفت : اگر مرا آزاد كني هر شب يك مرغ چاق و چله برايت مي آورم .

روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام كساني كه گرفتار مي شوند همين حرف را ميزند .

خروس هر چه حرف زد و سعي كرد كه روباه جوابي به او بدهد موفق نشد تا اينكه وارد خرابه اي شدند . خروس ديد كه ديگر فرصتي براي او نمانده است ، به روباه گفت : حالا كه مي خواهي مرا بخوري در اين دم آخر از تو خواهشي دارم ، من خروس دين داري هستم لااقل  قبل از خوردنم نام يكي از پيغمبرها را ببر تا راحتتر بميرم . و او را به خدا قسم داد كه نام يكي از پيفمبرها راببرد .

خروس مي خواست تا از فرصت استفاده كند و هنگاميكه روباه دهنش با ز مي شود تا نام يك پيغمبر را مي برد ، فرار كند .

روباه كه خيلي زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولي چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوي او را برآورده كند و همانطور كه گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجيس ( جرجيس يكي از پيامبران عهد قديم است ) و با اين حيله هم خواست خروس را برآورده كرد و هم مجبور نبود كه دهانش را باز كند . ( شما مي دانيد چرا مجبور نبود دهانش را باز كند ؟ )

 

اين ضرب المثل زماني استفاده مي شود كه كسي از ميان چيزهاي مهمتر و معروف ، چيز گمنامي را انتخاب كند . يا چيزي را پيدا كند كه مناسب حال او باشد .


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .

 

يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .

 

 هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .

كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .

روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت  . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟

همسايه به او گفت : ‌خياط هم در كوزه افتاد .

 

و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد ” . 


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .

از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .

حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .

               

روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .

يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .

حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .

كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي  سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌

ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .

ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .

حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .

 

 

از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است 


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

 حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .

هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .
 

وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .


همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”

مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود .

به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي .

حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .  


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين  پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي  آنها براي پولش است

يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “

وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .

مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد  دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .

عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “

و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .

و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .

 
و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”‌دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . “  


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

يكي بود ، يكي نبود ،‌   خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري   پيرهن پري صدا مي كردند .

خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .


روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت :‌ جون خروس زري

سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري

سگ : مي خوام برم به كوه دشت  ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني

خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .

  
آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .

همينكه آقا سگه حسابي دور شد ،  روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :

اي خروس سحري       چشم نخود سينه زري

شنيدم بال و پرت ريخته     نذاشتن ببينم

نكنه تاج سرت ريخته       نذاشتن ببينم


خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “

روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .

خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره  نشست و گفت :  بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .

و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .

خروس زري داد زد : آي كمك  ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .

 

آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .

دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “

روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .

يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“

آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .

و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .


   آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند .

يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “

موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا  كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .


بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم  از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.

وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .‌گاو از درد بيدار شد .‌خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .

موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “
 
گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه  از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “

موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .

پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .         


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا    بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم   از لانه بيرون بپري .
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
  
 هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .

 
    همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد


 پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .
     . تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “  و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .
    . كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
    همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و  گفت :” اي داد وبيداد  جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
    همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد .
     كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند .

     از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل  شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است

     پس نبايد به سخني كه توسط افراد  زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

اختلال و نابسماني در هر يک از امور و شئون کشور ناشي از بي کفايتي و سوء تدبير رئيس و مسئول آن مؤسسه يا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به آن تيرگي نمي گذرد و با آن گرفتگي با سنگ و هر چه سر راه است؛ برخورد نمي کند. عبارت مثلي بالا با آنکه ساده بنظر مي رسد، ريشه تاريخي دارد و از زبان بيگانه به فارسي ترجمه شده است.

خلفاي اموي جمعاً چهارده نفر بودند که از سال 41 تا 132 هجري در کشور پهناور اسلامي خلافت کرده اند. اگر چه در ميان اين خلفا افراد محيل و مدبري چون معاويه و عبدالملک مروان وجود داشته اند، ولي هيچ يک از آنها در مقام فضيلت و تقوي و بشر دوستي همتاي خليفه هشتم عمربن عبدالعزيز نمي شدند. اين خليفه تعاليم اسلامي را تمام و کمال اجرا مي کرد و دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است. بدون تکليف و تجمل زندگي مي کرد و براي تأمين معاش روزانه بيش از دو درهم در روز از بيت المال برنمي داشت. نسبت به خاندان رسالت، خاصه حضرت علي بن ابي طالب (ع) قلباً عشق مي ورزيد و از اينکه آن افصح متکلمان را در ميان دو نماز و در کوي و برزن سب و لعن مي کردند چون خاري دل و جانش را مي خليد و بالاخره با هوشمندي و تدبيري بس عاقلانه که از حوصله اين مقال خارج است، سب و لعن امير مؤمنان را ممنوع داشت و با اين پايمردي و فداکاري در زمره اتقيا و نيکمردان عالم درآمد. روزي همين خليفه از عربي شامي پرسيد: «علاملان من در ديار شما چه مي کنند و رفتارشان چگونه است؟». عرب شامي با تبسمي رندانه جواب داد: «چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جويبارها هم صاف و زلال خواهد بود.». هميشه آب از سرچشمه گل آلود است. عمر بن عبدالعزيز از پاسخ صريح و کوبنده عرب شامي به خود آمد و درسي آموزنده بيآموخت.

بعضيها اين سخن را از حکيم يوناني ارسطو مي دانند، آنجا که گفته بود: « پادشاه مانند دريا، و ارکان دولت مثال انهاري هستند که از دريا منشعب مي شوند.»، ولي ميرخواند آنرا از افلاطون مي داند که فرمود: «پادشاه مانند جوي بزرگ بسيار آب است که به جويهاي کوچک منشعب مي شود. پس اگر آن جوي بزرگ شيرين باشد، آب جويهاي کوچک را بدان منوال توان يافت، و اگر تلخ باشد همچنان». فريدالدين عطار نيشابوري اين موضوع را به عارف عاليقدر ابوعلي شقيق بلخي نسبت ميدهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد او را بخواند و گفت: «مرا پندي ده». شقيق ضمن مواعظ حکيمانه گفت: «تو چشمه اي و عمال جويها. اگر چشمه روشن بود، تيرگي جويها زيان ندارد، اما اگر چشمه تاريک بود به روشني جوي اميدي نبود». در هر صورت اين سخن از هر کس و هر کشوري باشد، ابتدا به لسان عرب درآمد و سپس به زبان فارسي منتقل گرديد، ولي به مصداق الفضل للمتقدم بايد ريشه عبارت مثلي بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعدها متأخران آن عبارت را به صور و اشکال مختلفه درآورده اند.  


پاپیک|داستان|داستان کوتاه|ضرب المثل|سخن بزرگان|شعر طنز

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مستر سوالات علمی کاربردی موراتا اخبار انتخاب سنتر FIRE SPEED کتاب من | دانلود جدید ترین کتاب ها، رمان های عاشقانه